مازیار کشاورز مرد ۵۲ ساله ای که ۱۷ سال قبل، یک بار مرده و زنده شده است، در گفت وگو با جام جم، خاطره این اتفاق عجیب را نقل کرده است. کشاورز هم اینک، عضو هیات مدیره شرکت پست جمهوری اسلامی ایران است.
بخشی از این مصاحبه را می خوانید:
حادثه چگونه و در چه سالی برای شما رخ داد؟
آذر ۱۳۷۴. آن روز برف می بارید و من که آن زمان مدیرکل پست استان کردستان بودم، ساعت ۸ صبح به اتفاق راننده، حبیب الله کشاورز سوار یک پاترول شدیم تا به قروه برویم. وقتی حرکت کردیم، متوجه شدم او شب قبل به دلیل آن که به خانه اش مهمان آمده خوب نخوابیده بود. از او خواستم تا اجازه دهد من رانندگی کنم. برف بشدت می بارید، به طوری که پنج ساعت طول کشید تا از سنندج به قروه رسیدیم. خیلی خسته بودم. وقتی برای سوختگیری در پمپ بنزین توقف کردم، او از خواب بیدار شد و خواست رانندگی کند، من نیز در صندلی عقب خوابیدم و ۴۲ روز بعد چشم باز کردم.
وقتی شما خواب بودید حادثه رخ داد؟
بله، بعد شنیدم که در نزدیکی صالح آباد، خودروی ما با یک تریلی حاوی سنگ برخورد کرده و شدت این تصادف به حدی بود که از شیشه عقب خودرو به میان جاده پرتاب شده بودم. پس از حادثه من نفس نمی کشیدم و به تصور این که فوت کرده ام رویم پتو انداخته بودند.
آن روز جسد مرا پشت یک وانت بار عبوری قرار داده و به امید نجات به بیمارستان برده بودند که در آنجا پس از معاینه و به دلیل آن که آثار و علائم حیاتی در من وجود نداشت، مرا تحویل سردخانه می دهند.
چگونه متوجه شدند شما زنده هستید؟
ظاهرا ۲۴ ساعت بعد یکی از کارگران سردخانه بیمارستان که مشغول جابه جایی اجساد بوده در یک لحظه متوجه می شود انگشت شست پایم تکان می خورد. او سراسیمه موضوع را به پزشکان اطلاع می دهد. وقتی مرا از سردخانه خارج می کنند، ظاهرا تنها پزشک جراح نیز پس از چند ساعت عمل بیمارستان را ترک کرده بود، اما تقدیر چنین بود که من زنده بمانم.
مگر چه اتفاقی رخ داده بود؟
پزشک جراح پس از خروج از بیمارستان و در نزدیکی خانه اش متوجه می شود سررسید خود را در بیمارستان جا گذاشته و چون نیاز به آن داشت، برای برداشتن سررسید به بیمارستان می آید که با مشاهده وضعیت من بلافاصله ۷ عمل جراحی سخت روی من انجام می دهد و سپس مرا به بخش مراقبت های ویژه بیمارستان منتقل می کنند.
در این مدت چه احساسی داشتی؟
تصادف را که به یاد نمی آورم، اما در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان خود را می دیدم که در اتاق به پرواز درآمده بودم. مدام در گوشه ای از سقف که حالت زاویه را داشت قرار می گرفتم و پیکر خود را می دیدم که در زیر دستگاه تقلا می کند. احساس سبکی خاصی داشتم و خیلی خوشحال بودم. هر بار که همسر و فرزندانم را می دیدم که با دیدنم گریه می کنند، به آنها می خندیدم و از آنها می خواستم گریه نکنند، اما صدای مرا نمی شنیدند. دلم می خواست اتاق را ترک کنم. خیلی تلاش می کردم، اما نمی توانستم.
چرا؟
پدربزرگم را می دیدم که او نیز پس از سال ها که از زمان مرگش می گذشت به ملاقاتم آمده بود. من او را خیلی دوست داشتم. از او پرسیدم کجا زندگی می کند، اما تنها به من لبخند می زد و می گفت در جایی خیلی خوب. وقتی از او خواستم مرا هم همراه خود ببرد، گفت نه، تو باید برگردی. التماس هایم بی فایده بود و او توجهی نمی کرد.
چه مدت در این حالت قرار داشتی؟
۴۲ روز بیهوش بودم و سرانجام وقتی به کالبدم بازگشتم با گرمای آفتابی که از پنجره اتاق بیمارستان به صورتم افتاده بود، از خواب بیدار شدم.
|